آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

تغییرقالب وبلاگ

دخترنازم چون خیلی قشنگ وزیبانقاشی میکشی وخیلی پیشرفت کردی امروزقالب وبلاگت روعوض کردم ویه قالب که مربوط به نقاشیه گذاشتم.قراره بریم باغ وبابایی برامون بلال بپزه ازصبح همش میگی کی میریم کی میریم؟ چهل دقیقه پیش گفتم اگه نخوابی نمیریم وتوهم به سرعت برق وبادرفتی والانم  وااای الان درروواکردی فکرمیکردم خوابیدی آرشیدا:مامی توکی بیدارشدی مامی:تونخوابیدی دیگه بایدکم کم بریم عیبی نداره امروزخوش بگذرون دخملم(مامی مهربون )راستی عزیزم دایی امروزاومدایران به سلامتی ساعت۵صبح رسیده وهنوزتهرانه گفتیم زودبیادایی جون دلمون برات یه ریزه شده.دخملی فرداسوغاتی میگیری... ...
25 مرداد 1392

اسباب بازی:-)

دیروزرفتیم فروشگاه لگوبرات بازی فکری بخرم یکی خریدم وتوبازم چشمت افتادبه یه اسباب بازیه مربوط به آشپزی ومن ورضاهم که نمیتونیم به تونه بگیم رضامیگه جون به جونت کنن آشپزی ...
24 مرداد 1392

واااااااای

آخه عشقم امیدم زندگیم چرانمیخوابی؟؟ همین نیم ساعت پیش خوابت بردحالاچرا؟چونکه مهمون داریم عزیزوباباسرهنگ وعمه وآرشیدای وروجک وفضول تاهمه نخوابن نمیخوابههههه ومنوحرص میده خععععععلی شیطونی باهمه تفاسیرخوابای خوب ببینی نفسی ...
17 مرداد 1392

خواب شبانه!!

عزیزترینم شبهاموقع خواب میری یه کتاب ازبین کتابهای زیادی که داری انتخاب میکنی که من بایدبخونم برات ویه کتابم ازاونایی که خودت حفظی برای خودت میاری که بعدازمن بخونی وبعضی وقتابایدیه قصه هم ازحفظ برات بخونم امشب گفتی شنگول ومنگول بخونم وبعدازتموم شدن قصه آرشیداخطاب به من ودرحالی که من مثلاآقاگرگم:آقاگرگ؟مامی:باصدای کلفت بلهههههه؟آرشیدا:چراشنگول ومنگول وحبه انگوروخوردی؟؟!مامی:چونکه گشنم بود..آرشیدا:خوب میرفتی خونتون روگازبراخودت غذامیپختی دیگه!!! مامی: ...
12 مرداد 1392